سخنران: حجت الاسلام دکتر حسين سوزن چي (1)

ماهيت دين

بحث ماهيت معناي دين را از اينجا شروع مي کنيم که رويکرد بعد از پوزيتويسم، رويکردي است که آن را « پُست پوزيتيويسم » ناميده اند و زير آب بقيه را زده اند و تحت عنوان رويکردهاي پست مدرن در حوزه علم مطرح شد که در خيلي موارد به کار ما مي آيد و نقدهايي که آن ها بر علوم امروز دارند، خيلي به درد مي خورد. منتهي بايد با حواسي جمع حرکت کرد، چون اين رويکردها از نظر بسياري از مباني با رويکرد پوزيتويستي مشترک هستند و از موارد مشترک آن ها بحث شکاکيت و عدم کشف واقع و اومانيسم مي باشد، ولي از نقدهايشان براي بحث علم مي توانيم استفاده کنيم.
بحث بعدي در مورد دين است، اولين مسأله اين است که ماهيت و معناي دين چيست؟ منظور ما در بحث علم ديني از دين چست؟ دو سؤال جدي که در اين حوزه مطرح شده را بيان مي کنم، و بعد سراغ ريشه هاي بحث و نحوه ي پاسخگويي آن مي روم.
يکي از سؤالات جدي اين است که انتظار ما از دين چست؟ سؤالي که در اين فضا طرح مي شود اين که آيا دين اصلاً بايد در اين حوزه ها وارد شود؟ آيا دين بايد تکنولوژي به ما بدهد؟
سؤال ديگر اين که اصلاً خود معرفت ديني چه گونه است؟ بحث هايي که دکتر سروش در قبض و بسط کردند، که آيا معرفت ديني تابع ديگر علوم نيست؟ و اين معرفت ديني که در تاريخ تحول و تغييريافته، چقدر دين است؟ و اين که فقها با هم اختلاف نظر دارند چگونه در دين مي گنجد؟
اين دو مسأله جدي است تا منظور ما را از دين بيان مي کند، در محور اول معلوم کنيم چه معنايي از دين داريم و با آن معنا از دين چه انتظاري از دين خواهيم داشت؟ حوزه کارکرد دين، چه حوزه اي است؟ در محور دوم بايد بيان شود که اين علوم به چه معنايي، علوم اسلامي هستند؟ چقدر اين علوم بايد ربطي با حقيقت اسلام داشته باشند؟ و چه شناختي از اسلام به ما مي دهند؟ که اين مسأله به حوزه نبوت بر مي گردد، که در بحث ختم نبوت بيان شده که پيامبر ما آخرين پيامبر بود، در قرآن هم بيان شده، که اين بحث ختم نبوت مسلمان ها را با هزار مشکل مواجه مي کند، يکي از آن ها اين است که چرا نبوت تمام شد؟ يعني چه؟ تجديد نبوت براي چه بوده؟ براي اين بود که زمانه تغيير مي کرد، خوب مگر زمانه ايستاد که نبوت پايان يافت؟ آيا بشر به بلوغ عقلي رسيد که مي توانست کل برنامه اش را يک جا بگيرد، به بلوغ رسيدن بشر از طرفي زير آب امامت را مي زند، در بين متفکران اين مسأله مطرح شد که اگر واقعاً بشر به بلوغ فکري رسيده است، ديگر چه نيازي به دين دارد؟ ما بيان مي کنيم که عقل بشر ناقص بود و در طول سال ها از طريق وحي به او پيام رسيد تا عقل کامل شد، حالا ديگر چه نيازي به دين دارد؟ اين يکي از سؤالات جدي متفکرين ما بوده است، اقبال لاهوري در بحث ختم نبوت به طور جدي با اين مسأله درگير شده است که واقعاً فلسفه آن چيست؟ چون مي خواهد در مورد آن تبييني بيان کرده و ديندار هم بماند، نتيجه اي که در آخر اقبال به دست آورده، به تعبير شهيد مطهري چنين بيان مي کند که سرانجامش ختم نبوت نيست بلکه ختم ديانت است، اگر شما رشد عقل بشر را به طريقي تعريف کنيد که بيان کنيد وحي قبلاً از سنخ غريزه بوده و نمي توانسته رشد پيدا کند و حالا عقلش کامل شده، با اين تعبير چه نيازي به دين است؟ اين بحث را آقاي سروش با دفاع از اقبال و انتقاد از نظر شهيد مطهري بيان کرده است که اگر کسي بخواهد اين بحث را خوب بخواند در کتاب « وحي و افعال گفتاري » از آقاي عليرضا قائمي نيا مي تواند مطالعه نمايد. (2) ايشان در اين کتاب سه ديدگاه را بررسي کرده و خوب به اين مسأله پرداخته و نقدي روي آن ها دارد، بحث بر سر اين است که اگر انسان، به بلوغ عقلي رسيد چه نيازي به دين دارد؟ به تعبيري چه چيز باعث مي شود که عده اي دين را کنار بگذارند؟ از نظر اين ها که بيان مي کنند انسان به بلوغ عقلي رسيده، يعني عقل اين را بيان مي کند، شما به بلوغ که رسيديد دين را کنار گذاشتيد در حالي که خود دين ما و ظاهر قرآن خلاف اين را بيان مي کند، مي فرمايد آن ها که دين را کنار مي گذارند، لايعقلون هستند. آنهايي که اهل تعقل هستند ديندار هستند.
پس اين بلوغ عقل چيست که قرآن معتقد است که اگر کسي عقلش بالغ و عاقل شود، ديندار است و کسي که تعقل نمي کند و روي قلبش را قفل زدند که به آيه قرآن اشاره مي کند، و کسي که اهل اطاعت از آبا و اجداد است، و اغلب ما دين شناسنامه اي داريم و قرآن اين دين را مربوط به کافران مي داند. در منطق قرآن هر کجا دين مطرح شده « افلا تعقلون » و « افلاتتفکرون » آمده و در مورد تفکر و تعقل و تفقه سخن گفته است.
پس دينداري در منطق دين اين حرف را درست مي داند که رشد و بلوغ عقل وجود دارد و اين دو مبنا که دو مبناي جدي است ( يک مبنا اين که اگر به رشد و بلوغ عقل برسيد دين را کنار مي گذاريد و مبناي ديگر اين که اگر رشد و بلوغ عقل برسيد، ديندار مي شويد ) با هم تعارض جدي دارند.
گفتيم که عنوان بحث در ماهيت دين دو سؤال مهم است:
1) انتظار از دين چيست؟ که اصطلاحاً دين حدأقلي و حدأکثري در همين فضا مطرح است.
2) چيستي معرفت ديني، که مشکل اصلي آن بحث سياليت و تحول در معرفت ديني است و اگر اين مسأله نبود مشکلي نداشتيم. مشکل اين طور بيان مي شود که در طول تاريخ شناخت ما از دين تغييراتي مي کند و بين خود عالمان ديني تغييراتي هست، کدام مورد واقعاً معرفت ديني است؟ آيا مي توان گفت يک مورد فقط معرفت ديني است يا همه اش معتبر است؟ پلوراليسم نظريه ي غالب در پاسخ به اين سؤال است؛ پلوراليسم بيان مي کند که همه اقوام حق اند.

* اما در مورد سؤال اول:

دو رويکرد سابق الذکر داراي دو ديدگاه و پاسخ هستند، يک رويکرد بيان مي کند که دينداري ناشي از عقل گرايي است و رويکرد ديگر بيان مي کند که کنار گذاشتن دين ناشي از عقل گرايي است، نهايت اين ديد گاه ها همين است. عمده ي روشنفکرهاي ما نيز اين حرف را مي زنند. اگر صريح نگويند در لفافه بيان مي کنند؛ يعني هر چقدر شما عقل گراتر باشيد بايد دين را از عرصه هاي زندگي کنار بگذاريد. خلاصه عقيده سکولاريم همين است که بيان مي کند دين مسأله فردي و شخصي و سليقه اي است، و نبايد در عرصه هاي زندگي مداخله کند. هر چقدر شما ديندار تر مي شويد از عقل گرايي دور مي شويد و هر چقدر عقل گراتر مي شويد از دين داري دور خواهيد شد! اين نکته بسيار ظريفي است، و روي همين مبنا دو پاسخ بيان شده، گروه دوم اساساً چرا مي گويد ديندار باش؟ اين ها به طور کامل مي گويند بي دين باش و دين را کنار بگذار.
طيف دکتر سروش قائل اند که شما ديندار باشيد، نهايت حرفشان اين است که دينداري شان ناشي از ايمان گرايي آنها است و ايمان گرايي به معناي اصطلاحي مطرح است نه به عنوان ايمان گرايي ديني؛ (3)
اين رويکردي است که در مورد انتظار از دين مي گويد حدأقل انتظار را بايد از دين داشت « ديدگاه حدأقلي » مي گويد ما نبايد دين را وارد عرصه هاي اجتماعي کنيم و بايد سکولاريم باشيم.

* اما سؤال دوم:

در مورد چيستي معرفت ديني هم در ميان اين دو ديدگاه اخلافات جدي وجود دارد خلاصه حرف طيف اول در صحبت آقاي سروش به عنوان نماينده اين جريان، بيان شده که معرفت ديني ما هم بايد تابع عقلمان باشد، يعني عقل هم به معني عقل مدرن نه به معني عقل واقعي بلکه به معني علم، يعني بايد در علوم از آن استفاده کنيم، در همين علوم نسبي دچار مشکل، بايد گفت: هر چه اين علوم گفتند، دين هم همان را بيان مي کند. براي همين مثلاً در علوم اجتماعي امروز به اين مي رسند که قصاص و کشتن انسان ها کار خوبي نيست؛ پس قصاص تعطيل است، يا در مورد حقوق زن و مرد به تعبير متشابه يا متساوي مي رسيد، همه عين هم است و مداخله هاي زن و مرد عين هم بوده و هيچ تفاوتي نبايد باشد و با اين تعبير در علوم اجتماعي به مشکل بر مي خوريد.
رويکرد دوم که لاأقل خود منطق دين آن را بيان مي کند، اين است که دينداري ناشي از تعقل است، حال بايد انتظار ما از دين چه بايد باشد؟ اين رويکرد هر چند که معتقد است چون ما انسان هاي عاقلي بوديم و دينداري ما ناشي از عقلمان بود، مقدمه رساله ها همين حرف را مي زند، که اصول عقايد و اصول دين تحقيقي است و نه تقليدي، به اين معنا که هر که مي خواهد ديندار شود بايد با عقلش ديندار شود، نه با تقليد، اما خود در ابتدا به دو شاخه تقسيم مي شود:
گروهي معتقدند که عقل، براي پذيرش دين مي آيد و ما دين را مي پذيريم، بعد از پذيرش دين، عده اي عقل را کنار مي گذارند و معتقد هستند وقتي وارد دين شديم عقل را کنار مي گذاريم و عده ي ديگر مي گويند که عقل هم چنان برقرار است.
شهيد مطهري بحث دو گروه را در کتاب بيست گفتار بخش عدل، بسيار خوب در قالب دو رويکرد باز کرده، که اين همان ديدگاهي است که قائل به « حسن و قبح عقلي » است و ديدگاه دوم قائل به « حسن و قبح شرعي » است.
امروزه اين ديدگاه ها به طريق ديگري وارد جامعه ما شده اند؛ بسياري از شيعيان به حسن و قبح شرعي قائل هستند، يعني افرادي که هم به دين معتقد هستند و هم ديد « عقل تعطيل » را دارند، اين بحث را اولين بار ابن تيميه شفاف مطرح کرد، ايشان متفکري است که ريشه وهابيت به او بر مي گردد، و مهم ترين ايده پرداز حرف هاي امروز وهابيت است، از افراد ظاهرگرا و شديداً متعصب نيز بوده است.
ادله ي ايشان تحت اين عنوان است که عقل تا دم در دين به درد مي خورد، وقتي وارد دين مي شوي بايد عقل را خلع سلاح کني و اگر قرار باشد عقل در حوزه دين وارد شود هزاران مشکل ايجاد مي کند، چون دين تعبدي است؛ البته تعبدي به معناي امروزي کلمه، به معناي امروزي آن که در مقابل تعقلي بيان مي شود.
اين امور تعبدي است و تو نبايد بفهمي، چرا نماز صبح دو رکعت است؟ چرا احکام زن اينطوري است؟ چرا قصاص هست؟ چون اين امور تعبدي است بايد عقل را کنار گذاشت؛ خدا مي داند و بس و خود او نيز امر کرده، عقل جايي براي حرف و سخن ندارد.
رويکرد ديگر که رويکر شيعه است و ائمه در مورد آن سخن گفته اند و قائل بودند که حسن و قبح امور عقلي است، عقل هميشه از اول تا آخر حاکم است. چون اساساً عقل قابل کنار گذاشته شدن نيست و اگر کسي گفت بعد از ورود در دين عقل را بايد تعطيل کرد، در واقع اين سؤال طرح مي شود که چرا اين ها گفتند عقل تعطيل است؟ چون مي گويد وقتي وارد دين شديم، اگر در مورد يک گزاره عقل حکمي داشت و دين حکمي ديگر بايد حکم دين را بپذيري و عقل را بايد تعطيل کرد و اين تناقض است زيرا اگر عقل با دين ناسازگار باشد، پس چه کسي گفته بايد اصل دين را بپذيريم؟
ما آخرش روي حرف عقل، ديندار شديم يا روي بي عقلي ديندار شديم؟ آن گروه چون روي بي عقلي ديندار شده اند هر کجا عقلشان با دين ناسازگار بود، مشکلي ندارند، چون از اول هم قرار نبود سازگار باشد، ما که معتقديم عقل با دين بايد سازگار باشد و دينداري ما ناشي از تعقل است، نمي توانيم بعد از دينداري بگوييم عقل تعطيل و قيد مخالف عقل را بپذيريم.
چون عقل ما گفته وارد در يک فضايي شو، و اين گفته اش يک حرف زمان دار نبود، هميشگي است و عقل ما هميشه مي گويد سراغ دينداري برو، اگر اين ديني که در آن وارد شديد چيزي خلاف عقل بگويد، در واقع مي گوييد به حرف عقلت گوش نده، چون اگر به حرف عقلت گوش دادي نبايد سراغ دين بروي و اشکال اينجا است و به اين دليل بعد از پذيرش دين، عقل همچنان حاکم است.
پس ديني که خواهيم داشت نبايد با عقلمان ناسازگار باشد، حال عقل بايد چه کند؟ اين سؤال ما را به دو حوزه از مباحث وارد مي کند. يک حوزه مباحث نظري و يک حوزه مباحث عملي است. در اين دو مورد کاري که عقل مي کند، مقداري متفاوت با همديگر است. در حوزه مباحث نظري اگر عقل چيزي را نپذيرد، حتي اگر خدا هم گفته باشد و در دين هم باشد، قبول نمي کند؛ خدا گفته دست دارد شما قبول نمي کنيد؛ خدا گفته: خدا با فرشته ها روز قيامت قدم رو مي آيند: « جاء ربک و الملک صفاً صفاً » قبول نمي کنيم و اين قبول نکردن به معناي دقيق نه به اين معنا که قرآن نعوذبالله بيهوده گفته باشد، ابن سينا زيباترين کار را کرده و حرفش هم کلي باعث تکفيرش شده، ولي واقعاً از آن دقيق تر نمي توان حرف زد؛ ابن سينا در معاد جسماني منکر بوده و تکفير شده و در يکي از کتاب هايش صريحاً گفته که من معاد جسماني را که شما مي گوييد قبول ندارم. اما در کتاب ديگري گفته است من معاد جسماني را چون صادق مصدق فرموده قبول دارم.
آيا اين حرف به تعبير برخي از ترس او و نشانه نفاق است؟ نه اينطور نيست، عاقلانه ترين کار را کرده است، ايشان گفته من نبوت را اثبات کردم و اين يعني که اثبات کردم شخص پيامبر يک انسان راستگويي است، من تک تک صفاتش را اثبات نکردم و فقط راستگو بودنش را اثبات کردم « صادق مصدق » يعني صادقي که صدقش مورد تأييد و تصديق شده است؛ من اثبات کردم که شخصي وجود دارد که هر صحبتي کند، درست است، چه بدانند و چه ندانند اصلاً جمله غلط از دهانش بيرون نمي آيد، اما تک تک جملاتش را بررسي نکردم، به همين دليل چون اين صحبت را ايشان بيان نمود، من قبول دارم. اما شما فهمي از معاد جسماني داريد، من با انواع ادله عقلي اثبات مي کنم اين حرف شما غلط است و معاد جسماني به اين معنا نمي تواند باشد و همه ما هم در بر خورد با قرآن همين کار را مي کنيم؛ وقتي به آيه « يدالله فوق ايديهم » مي رسيد، مي گوييد خدا دست دارد؟ اين طور مي گوييد که چون صادق مصدق گفته حتماً معناي درستي دارد، اما معنايش اين نيست که دست دارد، تحقيق و تلاش مي کنيد تا در ميابيد که در ادبيات عرب يد به معني قدرت هم به کار رفته است. پس بيان مي کنيد که اينجا به معني قدرت خدا است.
در اين مورد معمايش حل شده، موارد ديگر که حل نشده را برايتان بگويم مثلاً « جاء ربک و الملک صفاً صفاً » که يعني پروردگار و ملک هايش قدم رو و صف به صف آمدند، اگر قبول داري کافر شدي و اگر قبول نداري باز هم کافر شدي؛ در پاسخ بايد گفت اين را قبول نداريم ولي چون صادق مصدق گفته حتماً معناي درستي دارد و تلاش مي کنيم تا آن معنا را در يابيم.
در مباحث نظري عقل حاکم مطلق است، عقل اگر نپذيرفت نمي تواند بپذيرد، بايد تلاش کند تا بفهمد، ولي البته سريع نمي گويد دروغ است، اما مي گويد اين حد از فهم غلط است.
طبق اين مباحث نظري بايد چه انتظاري از اين دين داشته باشيم؟ بايد انتظار داشته باشيم که معارف عميقي را به ما عرضه کند تا بتوانيم بيانديشيم: «وَ تِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا يَعْقِلُهَا إِلاَّ الْعَالِمُونَ‌ » عالمون هستند که در دين تعقل مي کنند؛ اين حرف هايي که مي زنيد انتظار جدي ما از دين است. دين بايد هر معرفتي که براي زندگي ما نياز است، به ما بدهد و اين ها را به عرضه کند که بتوانيم بيانديشيم و به حقايق پي ببريم.
به اين معنا، اصلاً دين و عقل را يکي مي دانيم و دو چيز نمي دانيم؛ عقل گفت: پذيرش دين، و پذيرش دين گفت: عقل هنوز هست. پس اين دو چيز نيست که يکجا بحث عقلي باشد و يک جا بحث ديني؛ دين و عقل يک چيز و يک کاسه است و با همديگر جلو مي رود؛ مدام دين به عقل ارجاع مي دهد و عقل به وحي ارجاع مي دهد، يک فرآيند مستمر بين وحي و عقل است و اين دو به هم گره خورده اند.
براي همين به تعبير آقاي جوادي آملي سدسازي هم در دين است، نه اين که دين به شما بگويد چگونه سد بسازيد، دين گفته که انسان عاقل کار مي کند و زحمت مي کشد و بايد زندگي کند و جامعه اسلامي را بگرداند و شما با عقلت به اين نتيجه مي رسيد که اگر سد بسازيد براي جامعه اسلامي خوب است، به اين معنا است نه اين که دين گفته باشد سد را چگونه مي سازند.
اما علت تحول در معرفت ديني چيست؟ يک دليلش اين است که ما سراغ دين مي رويم و ممکن است اشتباه کنيم، نکته ديگر اين که عميق شدن و مراتب داشتن معرفت خود في نفسه موضوعيت دارد. معرفت پله پله است و سطوح معرفت همين طور بالا مي رود، اول يک حدي از فهم داريد که با مرور زمان فهم شما عميق تر مي شود و در حد فهم سطح پايين شما نمي توانيد حرف هاي سطح بالا بزنيد. (4)
سطوح معرفت يعني اين که به هر کس در هر حدي يک چيزهايي مي توان گفت. در سطح عميق تر چيزهاي ديگر مي توان به او گفت، معرفت لايه لايه است و البته آدم که خيلي عميق است، آدم سطحي را درک مي کند؛ ولي آدم سطحي نمي تواند آدم عميق را درک کند. (5)
سطوح معرفت در اين هم همين طور است. ما در حوزه مباحث نظري، يک علت سياليت معرفت، سطوح معرفت است و اين سطوح معرفت در منطق دين خيلي جدي است، مي گويند همه موارد را به همه کس نگوييد، هر چيزي را هر کسي ظرفيت ندارد؛ همه ظرفيت ها اخلاقي نيست، خيلي وقت ها ظرفيت ها علمي و معرفتي است. (6) برخي مباحث به قدري سنگين است که نمي توان مطرح کرد، در مورد امام کاظم (عليه السّلام) در حديثي آمده که در جلسه اي آمدند و گفتند: مي گويند فلاني علم غيب دارد، کنيز من گم شده و هر چه مي گردم پيدايش نمي کنم، دو نفر از اصحاب خاص آنجا بودند و گفتند عجب اشتباهي کرديم که گفتيم امام علم غيب دارد؛ وقتي جلسه خلوت شد نزد امام رفتند و خواستند بگويند ببخشيد که گفتيم علم غيب داريد؛ گفتند من غيب آسمان ها و زمين را مي دانم؛ اما در آن جلسه عده اي بودند که اگر مي گفتم من علم غيب دارم، به دليل پايين بودن ظرفيت درکشان فکر مي کردند من خدا هستم. پس به اين دليل من نبايد اين حقيقت را به ايشان مي گفتم.
مي دانيد اهميت ابوذر در دين به چه چيز است؟ و مهم ترين کار ابوذر چه بوده است؟ در احاديث آمده « کان اکثر العباده ابيذر التفکر » افضل اعمالش تفکر بوده است. در باب سلمان که بالاتر از ابوذر است و بيان شده که از لحاظ معرفتي بسيار بالا رفته، که « لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لقد قتلوه » اگر ابوذر از آنچه در قلب سلمان است مطلع شود او را مي کشد و مي گويد او کافر است، سطوح معرفت در اين مورد کاملاً مشخص است، يعني شما که در سطح بالاتر قرار داري. سلمان ابوذر را درک مي کند ولي ابوذر نمي تواند سلمان را درک کند.
يکي از دلايل سياليت تحول در معرفت ديني، سطوح معرفت است و به تدريج انسان ها به اين سطوح عميق معرفت مي رسند؛ شيخ مفيد برخي چيزها را اصلاً نمي فهميده است، امام که نبوده شيخ طوسي هم نمي فهميده و بسياري ديگر هم همين طور ممکن است ابعادي از دين امروز براي من باز شود که تا به حال براي هيچ عالم ديني باز نشده باشد، لزوماً به معني تغيير دين است.
در حوزه مباحث عملي اولين نکته قابل توجه اين است که فهميدن عمل، غير از فهم حقيقت عمل است، اگر نفهميم هيچ چيز را نمي توانيم مطلقاً بپذيريم و پذيرش بعد از فهم است، منتهي اين بحث نظري بود و در بحث عملي، مي گوييم يک بحث فهم عمل است و بحث ديگر فهم حقيقت عمل است، يک فهم مي گويد بدانيد نماز صبح چگونه خوانده مي شود؛ و اين هم خودش فهم و تخصصي مي خواهد تا شما بفهميد اين اعمال چگونه است، و چه کار بايد بکنيم و تکليفت را بدانيد.
بحث ديگر اين که چرا نماز صبح اين گونه است؟ اولين چيز فهم عمل است که اگر آن را نداشته باشيم، باز مشکل ايجاد مي شود. به طور واضح اگر عملي را نفهميم که نمي توانيم به آن عمل کنيم؛ براي فهم عمل نکته اي را بيان کنم که اصلاً دين کجا به ما خط مي دهد؟ و چه جاهايي به ما مطلب مي گويد؟ و از اين پاسخ براي بحث انتظار از دين استفاده کنم. راه فهم حقيقت عمل را نيز خواهم گفت که اين راه باز است.
آقاي دکتر سروش بحثي دارد که در باب انتظارات بشر از دين مي گويد، که يک انتظاري که بايد از دين داشت، اين است که برخي تجربه ها که تجربه کننده را نابود مي کند، بايد توسط دين مشخص شود تا ما دنبال تجربه آن ها نرويم و بقيه جاها کار علم و تجربه است و ما بايد خودمان همه مسائل را کسب کنيم و جايي را دين بايد به ما بگويد که اين مورد تقريباً مورد اتفاق همه متدين ها است.
مثال ساده: اگر اين ليواني که به عنوان آب جلوي من گذاشته اند، سم باشد و من احتمال دهم سم باشد؛ نه اين که لزوماً سم باشد؛ آيا مي توانم از آن بخورم؟ آيا خوردن اين آب اقدام عاقلانه اي است يا نه؟ خوردن اين آب کار کاملاً غير عاقلانه اي است؟ نمي شود براي اين که بفهمم سم دارد يا نه، آن را با تجربه امتحان کنم، با اين تجربه مي ميرم و نمي فهمم سم داشت يا نه! اين موضوع را که نمي توان با تجربه به دست آورد، برخي تجربه ها اين طوري است که بعد از آن ديگر کسي نمي ماند تا بفهمد. مثالي که دکتر سروش مي زند، مثال فرويد است که فرويد با بحث قواي جنسي يک تجربه و آزمون و فرضيه اي را مطرح کرد که آزمايش نمودن آن منجر به نابودي انسان ها شد، هزاران نسل بر باد رفت تا حالا کم کم بفهمند چه اشتباهي کردند. مي گفت: مشکلات شما ناشي از قواي جنسي است، مسايل جنسي را رها کنيد تا مشکلات حل شود، گفتند امتحان مي کنيم، رها کردند و به چه بن بست هايي رسيدند و دين بايد اين تجربه ها را پيشاپيش به ما بگويد.
اين حرفشان درست بود که دين همه جا اظهار نظر نمي کند و جايي خاص اظهار نظر مي کند و يکي از مؤلفه هاي دين حدأقلي اين است؛ اگر به اين حرف خوب دقت کنيد يک دين حدأکثري عجيب و غريب از آن به وجود مي آيد؛ پيش از تجربه کردن که ما نمي دانيم کدام تجربه نابود کننده است يا نيست، ما از کجا بايد تشخيص دهيم کدام تجربه ها نابود کننده است و کدام نابود کننده نيست که سراغ دين برويم؟
عقل که مي گويد در مسايل تجربي بايد سراغ تجربه برويد و اساساً دين، خودش بايد بگويد که کدام يک از امور تجربه پذير و کدام يک تجربه ناپذير است. اساساً بايد در همه مسايل عملي سراغ دين رفت. ايشان مي خواست حوزه دين را کم کند، ما با همين مطلب حوزه دين را وسيع کرديم. هر جا خواستي عمل کني از دين بپرس اينجا حق عمل داري يا نه؟ عقل مي گويد: خدا حتماً اين مطلب را گفته و اگر نگفته بايد تجربه کنيم، حالا برويد بررسي کنيد که دين چطوري به ما مي گويد کدام امور تجربه پذير است و کدام امور تجربه ناپذير؟
دين اين قدر ساده گفته که ما هيچ وقت جدي نمي گيريم؛ دين امور را چند دسته مي داند: دسته اي که واجب و حرام اند؛ تجربه پذير نيستند، دسته اي که مستحب و مباح و مکروه هستند؛ تجربه پذيرند. اگر اساساً آن ها را تجربه کنيد، نابود مي شويد، نابودي يعني جهنم؛ چون ترک واجب و انجام حرام منجر به جهنم مي شود، جهنم به اين معني نيست که خدا تو را نابود مي کند، بلکه خودت نابود مي شوي؛ منطق جهنم يعني نابودي واقعي و عميق انسان اين دنيا که هيچ، اصل نابودي براي ما آن دنيا است؛ چون زندگيمان فقط دنيوي نيست، زندگي کلي است.
کساني که مال يتيم را مي خورند، اين ها آتش مي خورند، چه خواهند شد؟ سيصلون سعيراً، دردش را بعداً مي خورند، دردش براي آينده است، اين نيست که بعداً در جهنم آتش بخورند همين الان دارند آتش مي خورند، منتهي آن موقع پرده ها کنار مي رود و مي فهمند که آتش خورده و مي سوزند. پس دين براي اين تجربه ها آمد و در مقام عمل يک انتظار جدي ما از دين اين است که به ما اين تجربه ها را معرفي کند و تجربه پذيرها را از تجربه ناپذيرها جدا کند و دين اين کار را خيلي ساده انجام داده است.
در عرصه تمام بحث هاي عملي حيطه حرام و واجب و مکروه را بيان نموده است؛ شما در عرصه عملي حق نداريد بدون بررسي جلو برويد؛ ولايت فقيه را هم از دل اين حرف بيرون مي کشيم.
چون ما در مسايل دين متخصص نيستيم، سراغ مرجع تقليد به عنوان متخصص مي رويم و کار مرجع تقليد در مسايل فردي است، اما مگر مسايل انسان فقط مسايل فردي است؟ مسايل جمعي هم هست و واجب و حرام جمعي، لزوماً واجب و حرام فردي نيست، نمي شود در مسايل جمعي تشتت وجود داشته باشد؛ نمي شود عده اي بگويند جامعه به اين سو برود و عده ي ديگر بگويند به سوي ديگر برود؛ پس در واجب و حرام جمعي هم بايد سراغ متخصص در دين رفت و متخصص در اين بايد واجب جمعي را از واجب فردي، تشخيص دهد.
مثال ساده اش اين که اگر کسي در خلوت درب خانه اش را ببندد و شراب بخورد، به لحاظ فردي حرام انجام داده، به لحاظ جمعي چه طور؟ آيا مي توان تجسس کرد و اين فرد را شلاق زد؟ نمي توان، چون به لحاظ جمعي مباح يا مکروه انجام داده و به لحاظ فردي حرام انجام داده است.
از آن طرف مثلاً استفاده از تنباکو را في نفسه جايز مي دانستند؛ ولي زماني به خاطر حالت جمعي که پيش مي آيد، گفتند: اين مسأله جايز و مباح، به امر حرام تبديل شد. حوزه اين امور متفاوت است و ولايت فقيه کسي است که واجب و حرام جمعي را تشخيص مي دهد. (7)
در هر صورت منطق ولي فقيه اين است؛ شما در دينداري مجبوريد يک ولي فقيه داشته باشيد و در غير اين صورت مشکل داريد چون هم از حيث فردي و هم اجتماعي بايد تجربه هايي که تجربه کننده را نابود مي کند، انجام ندهي و جهنمي نشوي؛ پس بايد به دين مراجعه داشته باشي؛ پس در حوزه عملي اول سهم عمل است و دليل آن هم توضيحات قبلي است. دين بايد تعيين کند که کجا واجب يا حرام است، چه فردي و چه جمعي و اين موضوع تمام عرصه هاي زندگي را هم شامل مي شود، نه تنها علوم سياسي و اقتصادي را؛ بلکه علوم پزشکي و مهندسي را نيز شامل مي شود. آيا شما در ساختمان سازي يا پزشکي هر کاري مي توانيد انجام دهيد؟ البته دايره در مهندسي فراخ تر از اقتصاد است؛ در مهندسي پنج يا شش مورد کلي بيان شده ولي در اقتصاد خيلي ظريف تر بيان شده، چون اينجا تجربه هاي مهندسي خيلي نابود کننده نبود؛ ولي تجربه هاي اقتصادي نابود کننده تر است.
آيا ما مي توانيم فهم حقيقت هم داشته باشيم يا نه؟ بله مي توان.
يک مرحله که اينجا است و گفتند برويد و بيازمائيد، اگر از نظر مشروعي قبول نداريد، آن را بيازمائيد. مثلاً آقايي را در انتخابات انتخاب کن و هشت سال تجربه اش کن؛ مي بيني که خوب نبود، اسلام معتقد است که بررسي کنيد و در مسايل فردي هم به همين صورت مي باشد، شما مکروهات را انجام ندهيد، بررسي کنيد رشد مي کنيد يا نه؟ مستحبات را بيازمائيد، مرحوم قاضي يا علامه طباطبايي فرموده که اگر دنيا را مي خواهيد، نماز شب بخوانيد و اگر آخرت را هم مي خواهيد نماز شب بخوانيد، اجازه آزمايش هم داده اند، نخواندي هم نترس نابود نمي شوي. اما غير از اين، خود حقيقت چيست؟
آيا ما مي توانيم اين محدوده را هم بيازمائيم؟ بله مي توانيم، منتهي آزمودن با پاسخ يعني اين که گاهي مسأله اي را بررسي مي کنيد که پاسخش را از پيش نداريد، گاهي وقت ها براي شناخت خوب مسأله، در حالي که پاسخ را مي دانيد، دنبال بررسي هاي علمي نيز مي رويد.
مثال ساده اي براي بيان رويکرد عملي با رويکرد قبلي که بيان شد که افرادي دين را منشأ تأخير مي دانند؛ مثلاً بحث قصاص؛ وقتي که انتظار شما از اين به اين شکل، صورت پذيرفت و وقتي با مواردي برخوردي که با برخي مسايل اجتماعي ناسازگار بود کار علامه طباطبايي را بايد کرد؛ يک بحث قصاص در اين داريم و يک بحث قصاص را در مسايل اجتماعي داريم، علامه طباطبايي، در الميزان تمام همت خود را مي کند که با بحث هاي اجتماعي نشان دهد، قصاص درست است. يعني تفکر روانشناسي و جامعه شناسي را به خدمت مي گيرد، تا اثبات حقانيت آن را از ابعاد مختلف انجام دهد، اما در اين تفکر چون اساساً به دين بها داده نمي شد و تا به اين دو مي رسد دچار اختلاف مي شود و دين را در سطح پايين مي آورد و مي گويد که قصاص نبايد باشد.
کتاب نظام حقوق زن شهيد مطهري را مطالعه کنيد و بحث هاي حقوق زن را که امروزه در جامعه مطرح مي شود را هم مطالعه نماييد؛ شهيد مطهري همه بحث هاي روان شناسي و جامعه شناسي را به خدمت مي گيرد؛ تا نشان دهد تفاوتي که دين بين زن و مرد گذاشته، تفاوت شايسته و معقولي است.
پس ما مي توانيم فهم حقيقت دين را هم داشته باشيم و در اين مي توان حقيقت اعمال را هم کشف کرد؛ اين حقيقت به کار نظام دهي مي آيد، يعني ما مي خواهيم به نظام حقوقي برسيم، بايد اعمال و حقيقت هاي ديني را بررسي کنيم؛ ما براي ساختن نظام اقتصادي يا قضايي، بايد مشکلات جامعه و بانوان را در نظر گرفته و ذيل نظام قضايي خانواده قرار دهيم، بايد با همين بررسي، نظام حقوق زن در اسلام را کشف کنيم، چون در نظام حقوق زن در اسلام سراغ فلسفه ي حقوق رفتيم و اين طور بيان نمي کند که خدا گفته حق طلاق با مرد است، پس همه زن ها بيچاره شوند. اول بايد فهميد فلسفه حقوق چيست و از روي آن نظام حقوق استخراج نمود وقتي نظام حقوق استخراج شد، بقيه حقوق و شرايط ديگر را براي زنان طراحي مي کنيد، کاري مي کنيد که نظام قضايي در خانواده پاسخ دهد و مشکلات نداشته باشد؛ در بحث اقتصاد و سياست و جاهاي ديگر در واجبات و محرمات دين جدي فکر مي کنيد و ولي فقيه کار مي کند، ولي فقيه در مورد واجبات و محرمات دين فکر کرده و در مورد مسايل اجتماعي روز نظر مي دهد.
پس انتظار ما از دين در حوزه عمل اين شد که اول تجربه هاي نابود کننده را به ما بگويد و بعد هم ما را راهنمايي کند که حقيقت اين معنا را بفهميم؛ به اين معنا شما منطقاً مي توانيد بفهميد که چرا نماز صبح دو رکعت است؛ ولي هنوز نفهميديد؛ ولي پيامبر که مي داند چرا نماز صبح دو رکعت است، وقتي ايشان مي داند يعني يک انسان مي داند و اين يعني انسان ها منطقاً مي توانند بدانند، منتهي بايد بسيار تلاش کنند و بالا بروند تا دريابند چرا نماز صبح دورکعت است. اگر پيامبر به ما بگويد ما هم مي فهميم، ممکن است همين طور بگويد يا ما اين قدر کشف و شهود کنيم تا دريابيم.
کشف و شهود و بررسي تجربي دو راه بررسي ما است؛ پس انتظار ما از اين معلوم شد و از اين به بعد ديني که مي گوييم جداي از علم ما نيست و آن ها را يک کاسه بررسي مي کنيم.

ماهيت علم ديني

بحث آخر ماهيت علم ديني است؛ فرض ما آن است علم ديني معنا دارد و وارد اين بحث نمي شويم و بحث راهکار اجرايي را بيان مي کنيم و آخرين بحث ما چگونگي تحقق علم ديني است.
رويکردهاي مختلفي در اين حيطه وجود دارد، از ميان سه، چهار رويکرد معروف، رويکردي که در عوام بسيار عاميانه و شايع است، رويکرد استنباط از متون مي باشد يعني يک تلقي اين است که قرآن و احاديث را در پيش رو گذاريم و از درون آن اقتصاد و سياست را بيرون بکشيم؛ با توضيحات ما معلوم است اين رويکرد مورد قبول ما نيست؛ ابتدا رويکردي که در جامعه ما شکل گرفته، بيان مي کنم و بعد هم رويکرد پيشنهادي خود را عرض مي کنم:

1) رويکرد استنباط از متون:

اين رويکرد غلط است چون اين رويکرد براي افرادي است که مي گويند عقل را بايد کنار گذاشت.
اکتفا به متون همان رويکردي است که قائل است عقل در فهم تعطيل است. اما عقل در تمام فهم دين نقش دارد و عقل و دين در پيوند مستمر با هم قرار دارند.

2 ) رويکردهاي التقاتي:

در اوايل انقلاب شايع شد، پژوهشکده حوزه و دانشگاه اولين کتاب هايي که در زمينه ي علوم اسلامي به طبع رساند، از اين نوع بود. روانشناسي اسلامي، ديدگاه هاي فرويد را نياوردند و ديدگاه يانگ را آوردند و چهار آيه و حديث هم زيرش آوردند. اسم شخصي را نياوردند، اما همه بحث نظرات آن ها است.
کتاب هويت علم ديني يکي از مقالاتش در اين فضا است، روانشاسي را بسيار خوب نقد کرده، اين فرد آمده همه آيات و ديدگاه ها را بر اساس ديدگاه يانگ مرتب کرده است. مثلاً براي ضمير ناخودآگاه چند حديث و آيه را به محتوايي که در علوم يادگرفته ربط داده است.
در دانشگاه هاي ما در اغلب اوقات در بهترين حالت، اين رويکرد حاکم است. غلب اساتيد در دانشگاه هاي ما که نظر مي دهند ديدگاه غربي را بيان مي کند و با طرح هر ديدگاه چند آيه و حديث به آن ربط مي دهند تا بگويند اين رويکرد خوب است.

3) رويکرد تأسيسي:

گروه هاي مختلفي در اين جريان هستند، يکي فرهنگستان علوم اسلامي است، که نمونه بارزي در اين زمينه است. رويکرد اسلامي کردن معرفت به نظر مي رسد بيشتر در کشور مالزي پيگيري مي شود و حرفشان با عملشان در دو ديدگاه قرار داشته، من هيچ کدام از کتاب هايشان را نخوانده ام؛ ولي حرفشان اين بود که ما مي خواهيم علوم اسلامي را از نو تأسيس کنيم و از صفر شروع کرده و متدها و راه ها را بيان کنيم؛ آقاي خسرو باقري در کتاب هويت علم ديني عملاً به چنين رويکردي توصيه مي کند. منتهي با رويکرد ايشان بسيار متفاوت است؛ ايشان در فضاي علم تجربي اين رويکرد را بيان مي کند که چگونه از پتانسيل هاي ديني استفاده کنيم؛ ولي اين ها کلاً فضاي ديني را کنار مي زنند.

4) رويکرد مختار

رويکردي که من شخصاً به آن قائل هستم، رويکرد ديالکتيکي است. ديالکتيک نوعي رفت و برگشت است، رويکري شبيه به تز و آنتي تز است، براي اين که ما بخواهيم به يک علم واقعي برسيم ( علم ديني ما علم واقعي خواهد بود نه تنها علمي که فقط به درد خودمان بخورد ) بايد در دو حوزه ي جدي کار کنيم:
يک حوزه علوم غرب است و يک حوزه ي انديشه اسلامي است، علوم غربي درست است که خيلي جاها علم نيست ولي خيلي جاها علم هست و تجربه ي فراوان بشر روي هم انباشته شده و البته اين تجربه ها خيلي جاها مشکلات جدي هم دارد. اين علوم را بايد جدي ياد بگيريم و ياد گرفتنمان بيشتر از مطالعه سطحي شايع در دانشگاه ها، بايد مطالعه ي عمقي باشد يعني ريشه هاي علوم را هم استخراج کنيم؛ يکي از کارهايي که مي تواند اين را تقويت کند، مطالعه تاريخي است راه ديگر مطالعه فلسفه آن علم است، يعني فلسفه علم اقتصاد، فلسفه سياست، فلسفه ي حقوق و... يعني مباحثي که نه تنها موضوعات علم بررسي شود، بلکه تاريخچه ي عقايد نيز بررسي شود، مثلاً در مورد اقتصاد، تاريخچه ي عقايد اقتصادي، تاريخ تحولات اين علم فوق العاده در فهم و چگونگي سامان دادن علم مؤثر است؛ در اينجا خطا را درک کنيد نه اين که علمش را بگيريد، نحوه رشد را درک کنيد.
در انديشه اسلامي هم تا مي توانيم بايد در مباني انديشه اسلامي کار کنيم. به نظر بنده يکي از مباني که انسان را عميق مي کند فلسفه است و يکي ديگر از مباني جدي، مباني انسان شناسي است، ابعاد مختلف اين مباني اسلامي بايد يکي يکي استخراج شود. شايد وجه جامع علوم اسلامي در علوم انساني انسان شناسي باشد.
جهان شناسي و اينکه مثلاً نظام عالم را نظام مادي مي بينيد يا نظام مادي - معنوي نيز از اهم مباحث است.
اين معارف عميق دين، عميقاً از خود ديندارها بايد گرفته شود نه از کساني که غربي اند و ديني حرف مي زنند؛ يعني فضاي سنتي محض ما و قشر فکري شهيد مطهري و علامه طباطبايي و کساني که در آن فضا رشد کردند نه تيپ فکري دکتر سروش، منظورم اين نيست که اين افراد بد عمل کردند، بلکه حرفم اين است که بنيان هاي انديشه اسلامي را از خود انديشمندان اسلامي بگيريم و بعد علوم غربي را از متخصصين جدي اش با اين ابعاد بگيريم، بعد شروع به پل زدن ميان اين ها کنيم. فرايند علم به گونه اي نيست که شما شخصاً بتوانيد انجام دهيد تا به نهايت برسد.
در دانشگاه امام صادق (عليه السّلام) به گونه اي است که ظاهرش به اين مطلب مي خورد، چون رشته هايش به صورتي است که مثلاً معارف اسلامي و اقتصاد، معارف اسلامي و علوم سياسي با هم تعامل دارند و اين قابليتش خوب است.
من آن موقع در نظرم بود که بچه ها در اين دانشگاه در طرح شش ساله با اين روال ياد گرفته و کار کنند و بعد نوشش پايان نامه ها در اين فضاي ارتباطي را شروع کنند، آن هم در مسايل جزيي، روي اين حجم پايان نامه ها بعد از مدتي صد پايان نامه ي ديگر مي آيد و پيوندهاي جزئي به پيوندهاي کلان تبديل مي شود و بعد از دوره اي ده تا پانزده ساله مي توان گفت ريشه هاي نقطه شروع اقتصاد اسلامي را خواهيم داشت. البته قبول دارم که کار فوق العاده دشواري است؛ ولي چه مي توان کرد؟ اشکال جدي رويکري تأسيسي اين است که از صفر شروع کردن يعني تمام خطاهاي گذشتگان را تکرار کردن.
در غير از اين علوم؛ روش، روش تجربي است؛ در روش تجربي نيز استفاده از تجربه هاي ديگران موضوعيت دارد. يعني ما بدانيم که ديگران اين مورد را آزموده اند و دوباره انديشه هاي سياسي بيست سال قبل را دوباره نيازمائيم؛ به اين عشق که مي خواهيم از نو شروع کنيم، در حالي که همه مي دانند در اين صورت جامعه به چه صورت تبديل مي شود. موردي که به طور واضح آزموده شده را دوباره نبايد انجام داد، البته حرفم اين نيست که مطلقاً هم همان را بپذيريم.
اگر اشکال شود اين در واقع راه حل دکارت است عرض مي کنم؛ دکارت اصلاً کل معرفت را زير سؤال برده و کار را مشکل مي کند و با سخن ما تفاوت دارد. در مواردي شما کل معرفت را زير سؤال نبرديد و بُعد کوچکي از يک مجموعه معرفتي را زير سؤال برديد و بيان مي کنيد که دين را پذيرفتم و به معاد جسماني شک دارم. ولي گاهي شما کل معرفت را با يک خداي غير فريب کار که معلوم نيست از کجا فهميدي اين خداي غير فريب کار وجود دارد، زير سؤال مي بريد، مشکل دکارت متفاوت است، منتهي من قبول دارم که ما در مباني و غايت خيلي مشکل داريم ولي در خود فرآورده ها اينقدر مشکل نداريم. دليل اين است که اگر علم واقع نما نباشد نمي تواند حل مشکل کند و اين حرفم مبتني بر اين ديدگاه است که در باب حق و باطل از شهيد مطهري اخذ شده.
در اموري که دوستان به نام غرب شناسي راه انداخته اند؛ بنده معتقدم غرب باطل محض نيست، چون اگر باطل محض بود داراي پيرو نمي شد؛ صحبت حضرت امير است که مي گويد اگر باطل و حق از هم جدا و خالص مي شدند، نه کسي دنبال باطل مي رفت و نه کسي در حقانيت حق ترديد مي کرد، يعني هر جاي عالم يک باطل طرفدار پيدا کرد، يقين بدانيد که حقي در آن باطل وجود دارد.
در قرآن به دو مورد اشاره فرموده، يکي سيل که راه مي افتد و روي آن کف درست مي شود، دوم براي خالص کردن طلا آن را حرارت مي دهند و ناخالصي آن بالا مي آيد. قرآن مي فرمايد آن باطل زُبد است و حق آن سيل است و حليه است.
شهيد مطهري بحث را خوب باز کرده که باطل هميشه نمود دارد ولي هر چه هويت دارد روي حق سوار است؛ به تعبير دکتر شريعتي باطل حق را با شمشير حق مي زند؛ چون باطل از خودش شمشيري ندارد و هويتي از خود ندارد و اگر مي بينيد علم غربي اين قدر توانسته جهان را اداره کند، بدانيد که بهره فراواني از حق دارد؛ چون اگر حق نداشته باشند نمي توانند طرفدار داشته باشند. اگر در اين همه از دانشگاه هاي جهان اين علوم تدريس مي شود، يقين بدانيد که بر حق سوارند، مواظب باشيد که حقش را از باطلش جدا کنيد. تمام فرآيند دين داري شما تفکيک حق از باطل است و بايد سراغ حق رفته و منافق نگرديد.
هر جايي از امور جزيي که جريان ائمه را در آن بررسي کنيد، هميشه به شما مي گويند که نقاد الکلام باشيد تا بتوانيد حق را از باطل تفکيک کنيد و دنبال حق برويد و انتظار نداشته باشيد که هميشه حق در دست شما باشد. مگر در تفسيرهاي ما باطل نيست؟ مگر تاريخ ما پر از باطل نيست؟ مگر علماي شيعه اين همه حرف باطل نزدند؟ زدند ولي به علت وجود باطل در جايي نمي توان کل مسأله را ناديده گرفت؛ در بحث هاي روشنفکري با ديگران حواستان باشد، هر موقع به اين مورد توجه کنيد که دشمن شما روي حقي سوار است، مي توانيد بر او غلبه کنيد وگرنه سريع زمين مي خوريد. مارکسيسم چگونه جهان را پيش برد؟ روي عدالت سوار شد. ليبراليسم روي آزادي خواهي که يکي از صفات انساني است سوار شد « لاتکن عبد غيرک قد خلقک لله حراً » خدا انسان را حر آفريده، پس آزادي خواهي در فطرت او است؛ پس ليبراليسم مي تواند مانور دهد؛ براي کوبيدن ليبراليسم آزادي را نکوبيد و ليبراليسم را بکوبيد. براي کوبيدن مارکسيسم عدالت را نکوبيد و براي کوبيدن هر مکتب دقت کنيد که روي چه حقي سوار است و حق را شناسايي کنيد و آن وقت به راحتي آن را سرکوب کنيد.
علم ديني نيز به دنبال حقيقت است و هم واقعيت و اين دو را نمي توان تفکيک کرد، در منطق دين موسي هست، فرعون هم هست؛ در اسلام هم موسي شناسي داريم و هم فرعون شناسي. فرعون مظهر واقعيت است نه مظهر حقيقت و اتفاقاً تمام علم ديني آمده که واقعيت را به حقيقت علم ديني منطبق کند و کار امام زمان اين است و تفکيک برخي بين واقعيت و حقيقت تفکيک غلطي است. دين آماده است تا بگويد ما واقعيت مطلوب را مي خواهيم، شما وقتي واقعيت را از حقيقت جدا مي کنيد بايد حضرت علي (عليه السّلام) را کنار بگذاريد. ايشان هم حقيقت است و هم واقعيت؛ ايشان حکومت کردند و حکومتشان هم واقعي بود، براي فرشته ها نبود؛ واقعيت آن چيزي است که رخ مي دهد و حضرت علي (عليه السّلام) در اين عرصه آمد. ما که حکومت اسلامي و ولايت فقيه و علم را مطرح مي کنيم؛ علم در مقام تحقق يعني واقعيت و چون ما مي خواهيم اين را پياده کنيم مجبوريم واقعيت را ببينيم. حتي پذيرش حکميت وقتي از طرف حضرت علي (عليه السّلام) باشد، مي شود واقعيت و مي شود حقيقت. و اين دو بر هم منطبق مي شود.

چند نکته:

* روش ها در علم ديني با هم متفاوت نيستند و روش هاي مختلف مثل عقل و دين را مقابل يکديگر قرار نبايد داد؛ چون روش ها متفاوت نيستند علم ديني علمي است که مي خواهد به واقع برسد و از روش هاي گوناگوني که در اختيار بشر قرار گرفته استفاده کن.
به نظر بنده هر کس در حوزه ي علم ديني عمل کرده به روش مورد نظر عمل کرده است؛ آقاي خسرو باقري که ديدگاه تأسيسي را مطرح کرده وقتي عملش را بنگري ايشان در روانشناسي خبره شده و با توجه به اين که اين علم از غرب وارد شده روي انديشه اسلامي هم کار کرده، فرهنگستان علوم اسلامي که اينقدر به آن ها بد مي گويد، از روش متدلوژي شروع مي کنند و اين حرفي است غربي ها خود مطرح نموده اند، لذا همه يک مقداري در عمل اين کار را کرده اند؛ منتهي در مقام نظري يادشان مي رود که اين کار را کرده اند.
* تفاوت التقاتي و ديالکتيکي اين است که التقاتي، بدون سنجش مباني را درک نکردن و کنار هم گذاشتن است؛ دو حرف که نهايتاً متناقض هستند. شما مثلاً مي بينيد که وقتي در شبکه ماهواره اي يک خانم بي حجاب تفسير قرآن بگويد، اين کل عملش تناقض است يا با حجاب باشد و يا تفسير قرآن نگو. اين ديدگاه التقاتي است.
اما ديالکتيکي دقيقاً توجه به همين مسأله است و شما در مباني و پيش فرض ها و تمام زمينه ها بايد مواظب باشيد که دچار التقات نشويد و به هم ساني برسيد و حق را از باطل جدا کنيد.
* در مورد غرب شناسي فرديدي: اگر تمام شؤون زندگي ما غربي و باطل باشد؛ خانه اي که در آن نفس مي کشيم و صندلي اي که روي آن نشستيم؛ اگر اين ها به اين معناي عميق ضد ديني باشد، يعني از لباسي که مي پوشيد کار ضد ديني است تا ساعتي که بستيد و خودکاري که در دست داريد و نحوه نوشتن شما اين ها همه ابعاد وجوديتان است و همه ضد ديني باشد دچار تناقض مي شويد.
شما ادبيات آقاي مددپور را نگاه کنيد که چقدر از انديشه غربي استفاده کرده است؛ مثال خيلي بارز آن شهيد آويني است که ايشان خيلي حمله کننده شديدي به غرب و رسانه ها است ولي خودش روايت فتح را ساخته و روايت فتح نشان داده که مي توان رسانه را استحاله کرد و به تعبير آقاي پيغامي از دوستانم مي گفت که رسانه طبق تحليل درست اين ها کار اصلي اش ايجاد غفلت است نه اطلاع رساني و آموزش؛ ايشان مي گفت روايت فتح را با نيت غفلت و سرگرمي و وقت کشي نگاه کن، امکان ندارد دچار غفلت شوي. اتفاقاً از غفلت بيرونت مي آورد پس مي توان اين را گرفت و استحاله اش کرد که البته خيلي هزينه دارد.
اينان همه رويکرد نقدي را در پيش مي گيرند و رويکرد ايجابي ندارند. مملکت را دست آقاي مددپور دهيد، کشور چند روزه مي پاشد يا دوباره غربي مي شود.
من قبول دارم که غرب با خيلي از مشکلات مواجه است ولي فعلاً مشکل ما خودکار نيست، شايد وقتي عميق شويم يکي از مشکلاتمان باشد، ولي در اين نوع نگاه به غرب، عمده نقدهايي که به غرب شده از سنخ علوم غربي است و عمده طيفي که آقاي مددپور مطرح مي کردند نقدهاي هايدگر است، او هم آدم غربي است، اگر بخواهيم از غرب چنين معنايي را در نظر بگيريم همه حرف هاي ما به هوا مي رود و زندگي ما هم به هوا مي رود و ما بايد از انديشه ها استفاده کنيم و آن به را حلاجي کرده و حق و باطلش را تفکيک کنيم.
قبول دارم که علم غربي مشکلات زيادي داشته و ما با آن ها مخالفيم ولي يادمان نرود که خيلي چيزهاي درستي هم در آن وجود دارد و واقعاً کاغذ و خودکار کار مار را راحت کرده اند و در علم هم کار ما را راحت کرده است؛ شما تمام وسايل مدرن را از بحث علم حذف کن، بعد چگونه بحث علم را ادامه دهند؟ مي توانيد علم را پيش ببريد؟ خودکار يک پديده ي مدرن است آن را جدي بگيريد، شما برويد با قلم و دوات بنويس و به جاي کاغذ پوست آهو به کار ببر؛ علم مي تواند اين طور پيشرفت کند؟ چاپ و صنعتش را حذف کن، قبول دارم صنعت چاپ خطاهاي جدي هم کرده است.
شهيد مطهري به مراتب بالاتر از سيد مرتضي است امام خميني (رحمه الله) که در طول تاريخ شيعه نظير ندارد و شهيد مطهري در همين دوران هم به دنيا آمد و از همين وسايل هم استفاده کردند.
تز و آنتي تزيسم را هم که مطرح کردم براي تقريب به ذهن گفتم و ديالکتيک در اصل تز و آنتي تزيسم نيست و تز و آنتي تزيسم از هگل به بعد مطرح است، ولي دياليکتيک را زمان افلاطون مطرح بوده و دياليکتيک رفت و بر گشت در انديشه مي باشد و شما بهره مي گيري و در مسيري رفت و برگشتي به حقيقت مي رسيد؛ من بحثم اين است که ما اصلاً بايد اقتصاد اسلامي داشته باشيم يا نه؟ اقتصاد که علم غربي است آيا اساساً در ادبيات اسلامي علمي به نام اقتصاد وجود داشته؟ اگر شما بخواهيد زير سؤال ببريد تا آخر زير سؤال ببريد و هيچ چيز براي باقي ماندن نمي ماند.
چرا آنچه قبلاً به اسم بيع و شراء بوده را به اسم اقتصاد مي خواهيم جمع کنيم؟ اگر اين کار را نکنيم، پس نبايد هيچ کاري کرد و همان فقهي که بوده همان بايد باقي باشد و نياز نيست که کار جديدي انجام دهيم. سؤال اين است آيا مي خواهيم کاري جديد غير از کارهايي قبلي انجام دهيم يا نه؟ ما مي گوييم به سياست اسلامي نياز داريم و از طرفي کدام يک از موارد گفته شده در تاريخ اسلامي علم بوده و چرا اين ها را مي خوانيد.
* در مورد روش فرهنگستان: فرهنگستان از متدلوژي شروع مي کنند چون آن را علم اسلامي مي دانند، در حالي که از متدولوژي شروع کردن هم حرفي غربي است؛ البته حرف درستي است و من قبول دارم، منتهي کسي که مي گويد بايد مطلقاً غرب را کنار گذاشت، همين حرف هم کنار گذاشتني است و همين سخن که بايد غرب را مطلقاً کنار گذاشت هم يک فکر غربي است؛ و کاملاً نظري هايدگري است و در ادبيات ديني جايي نداريم که گفته باشد باطل را مطلقاً کنار بگذاريد و اگر بخواهيم با ادبيات احاديث بگوييم حديث حضرت امير را خواندم. همين انديشه و نقدهاي ما پر از نقد غربي است.
البته من تمام بحث هايشان را نديده ام تا بتوانم نظر دهم ولي به نظرم حرفشان در ظاهر اين است که غرب مطلقاً نه؛ در حالي که شروع کارشان با کار غربي بوده ( متدلوژي ) و اين پارادوکس است. اين مطلب که شروع بايد از متدلوژي باشد کار چه کساني است؟ و اين ايده از چه کسي گرفته شده؟ در انديشه اسلامي اين مطلب جايي آمده؟ خودم معتقدم که شروع از روش شناسي ما را با انواع مشکلات مواجه مي کند: اين حرفشان قطعاً حرف ديني نيست. به اين معنا که آن را از متون ديني بيرون آورده باشند تا از روش شناسي شروع کنيم و آيه و حديثي هم که نداريم که بيان کرده باشد از روش شناسي شروع کنيم؛ ايده ي آن غربي است که البته کار خوبي کردند من از خيلي جهات با اين ها موافق هستم.
* در مورد مهدي نصيري: آيا ما بايد حکومت اسلامي تشکيل دهيم يا نه؟ اين از هدف هاي جدي ما است که در دين آمده بحث ولايت فقيه و حکومت اسلامي در زمان غيبت تعطيل مي شود؟ آيا ما بايد جامعه را بگردانيم يا نه؟ دوستان در مناظره اي که با آقاي نصيري داشتم ديدند که ظاهراً حرف آقاي نصيري خيلي اسلامي تر از من است ولي در مقام عمل حرف من خيلي اسلامي تر از ايشان است.
حرف ايشان اين است که ما چاره اي جز اپليکيشن نداريم و چاره اي جز پذيرفتن همين عملکردها نداريم و آخر بايد همين افرادي که به علم غربي مسلط هستند کشور را بگردانند، چون ما همواره نقد مي کنيم و بحث من اين است که ما فقط نقد نکنيم و حرف ايجابي هم بزنيم. قبول دارم که در حرف ايجابي زدن خيلي بايد دقت کنيم و خيلي دشوار است ولي اگر حرف ايجابي نزنيم، يعني فقط در مقام شعار و صحبت کردن مي مانيم و الان که اين طيف تفکر سخن مي گويد چقدر وارد اجراييات شده است و هر کدام که وارد اجراييات شدند روي بحث هاي نظري خود ماندند يا نه؟
از همه ي دوستان متشکرم و اميدوارم که مباحث مفيد بوده باشد؛ و السلام عليکم و رحمت الله.

پي‌نوشت‌ها:

1- دکتراي فلسفه ي اسلامي و عضو هيأت علمي دانشگاه امام صادق (عليه السّلام) ).
2- قائمي نيا، عليرضا، وحي و افعال گفتاري ( نظريه وحي گفتاري )، قم: زلال کوثر، 1381.
3- ايمان در واژه ي قرآن مبتني بر عقل و تعقل است ولي ايمان گرايي ( فيديسم )، اين حرف را با توجه به جمله معروف « کرکتين »، يکي از متفکران مسيحيت که بيان مي کند: خدا يکي است و سه تا است و يکي، سه تا نيست و چون اين را عقل نمي پذيرد من باز هم ايمان مي آورم. اين خلاصه حرف ايمان گرايي است؛ يعني چون عقلم قبول نمي کند به آن ايمان مي آورم. اين ها در وادي ايمان گرايي افتادند و در پاسخ « چرا دين » مي گويند: دين چرا و جاي سؤال ندارد، دلم مي خواهد. عشق است، دل است، صفا است. از طرفي به بن بست مي خورند و از طرفي ته دلشان هم نمي توانند بي دين باشند؛ يا قبول دارند که با عقل ناسازگار است ولي خلاصه دين است و خدا گفته است؛ انگار قرار است خدا هر چه حرف بي معنا است را بگويد.
4- به عنوان مثال من کلاس دوم ابتدايي بودم که معلم روي تابلو نوشت 38 منهاي 72 چقدر مي شود؟ من گفتم اين پاسخ ندارد.
و يکي از دوستان آن را حل کرد، در واقع ما مي دانيم که اين تلقي غلط است و مي دانيم آن سخني که مي گفتم پاسخ ندارد، سخن غلطي بود ولي آن معلم دانش آموز دوم ابتدايي را تشويق کرد، آفرين که فهميدي اين پاسخ ندارد؛ به بچه اي که جمع و تفريق را تازه ياد گرفته، اعداد منفي را بياموزي مضر است، اين موارد را در راهنمايي به او ياد مي دهند. الان اعداد عجيب را حساب مي کنند ( مانند اعداد مختلط )؛ بچه انتگرال نمي داند.
5- معلم دانش آموز را درک مي کند و مي گويد حق با تو است که مي گويي اين حل نمي شود و اين که گفت حل مي شود غلط گفت. ولي بچه نمي تواند درک کند که حل مي شود و پاسخ منفي هم دارد.
6- معروف است که علامه طباطبايي بحث معاد را در تفسير الميزان خيلي کم آورده و غالباً در کلاس ها آن را مطرح نمي کرده و بيان مي کردند که هنوز حوزه به سطحي نرسيده که بخواهيم بحث معاد را مطرح کنيم.
7- مقام معظم رهبري در سخنراني چند سال پيش در دانشگاه قزوين به اين مسأله اشاره کردند. و فرمودند: گاهي مواقع مجلس قانوني تصويب مي کند که من شخصاً با آن مخالفم، من شخصاً يعني من فقيه، تشخيص مي دهم اين کار اشتباهي است، منتهي با مصلحت کلي نظام ناسازگار نيست و من هم از آن قانون تبعيت مي کنم و مداخله نمي کنم؛ اما گاهي اوقات قانوني تصويب مي شود که مي بينم با کليت جريان و جاده دين ناسازگار است، که من آنجا مداخله مي کنم و مثال بستن مطبوعات را بيان کردند.

منبع مقاله :
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول